روزمرگی های زندگی و تراوشات ذهنی من

آنچه تجربه می کنم، آنچه حس می کنم، آنچه فکر می کنم

روزمرگی های زندگی و تراوشات ذهنی من

آنچه تجربه می کنم، آنچه حس می کنم، آنچه فکر می کنم

عروسی

ماموریت اهواز بودم. در حال قدم زدن با همکارا تو خیابون کیانپارس بودیم که یه ماشین عروس از یه خیابون فرعی منتظر بود که وارد خیابون اصلی بشه ، خب به طبع همه عروس رو نگاه می کردن و عروس خانم خیلی خندان شیشه رو کشید پایین و به ما سه تا خانم دستی تکون داد.


اینقد همه مون هیجان زده شده بودیم که انگار یه شخصیت معروف تحویلمون گرفته. کلی براشون آرزوی خوشبختی کردیم ولی هیچ وقت همچین عروس خوش برخوردی ندیده بودم. همیشه عروسا سیخ می شینن جلو و جوری مردم رو نگاه می کنن که انگار همه نوکر و کولفتشون هستن.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد